‌حسین زارع

دانش‌آموخته‌ی دکتری ریاضی کاربردی دانشگاه تربیت مدرس

‌حسین زارع

دانش‌آموخته‌ی دکتری ریاضی کاربردی دانشگاه تربیت مدرس

آخرین نظرات
  • ۶ آذر ۹۹، ۱۳:۰۰ - امیر حاتمی
    ممنون.

دوره‌ی دکتری در ناکجاآباد!

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۰۲ ب.ظ

نوشته‌ی حاضر مقاله‌ای است با همین عنوان از دکتر محمد صال مصلحیان، استاد ریاضی دانشگاه فردوسی، که در آن با زبان طنز دوره‌ی دکتری در برخی از دانشگاه‌های ایران را نقد کرده است. این مقاله را سال‌ها پیش خوانده بودم، اما به نظرم ارزش بارها خواندن (و البته توجه) را دارد.

 

سالها پیش مقاله‌ای خوانده بودم تحت عنوان «درسی در بد درس دادن» که در آن نویسنده تلاش نموده بود به معلمان بگوید چه کارهایی نباید در کلاس درس انجام دهند. همان داستان لقمان حکیم که او را گفتند: «ادب از که آموختی؟» گفت: «از بی‌ادبان که هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم». این داستان تخیلی با الهام از همان مقاله، بر اساس تجربه دانشجویان دکتری در دانشگاه‌های مختلف کشورهای گوناگون و به صورت برگ‌هایی از خاطرات روزانه یک دانشجوی دکتری به نام هیچکس ابن هیچکس در دانشگاهی در ناکجاآباد به رشته تحریر در آمده است.

 

آزمون دکتری

امروز هوا بهاری بود. برای مصاحبه‌ی آزمون دکتر‌ی به دانشگاه ناکجاآباد آمده بودم. محیط دانشگاه برایم غریب بود. تنها چیز آشنایی که در اطرافم به چشم می‌خورد، شکوفه‌های درختان و گل‌های رنگارنگی بود که دانشگاه را تزیین و آن را برای گفتگوهای دوستانه‌ی دانشجویان باصفا کرده بود. انگار همه گل‌های دنیا مثل هم هستند و برای همین بود که به نظر غریبه نمی‌آمدند. از همه‌ی داوطلبان خواسته بودند ساعت هشت صبح در دانشکده حضور یابند. عده‌ی زیادی، از دور و نزدیک، آمده بودند. ساعت یک ظهر شده بود و دل تو‌ی دلم نبود. کاش همچون مطب پزشکان وقت قبلی داده بودند. در راهرو و نزدیک اتاقی که مصاحبه در آن انجام می‌شد ایستاده بودم. گاهی چند قدم از اتاق دور می‌شدم ولی با این دلهره که ممکن است مرا برای مصاحبه فرابخوانند بی‌درنگ برمی‌گشتم. هر داوطلبی که از اتاق مصاحبه بیرون می‌آمد، بقیه دور او جمع می‌شدند و می‌پرسیدند که مصاحبه چطور بود. همه کم و بیش می گفتند: «خوب بود. سؤالها هم خوب بود و ...» و بعد آهسته و گیج از دانشکده بیرون می‌رفتند؛ بی آن که فرصتی دست دهد تا برای ما "خوب" را تعریف کنند.
بالأخره انتظار تمام شد و مرا صدا زدند. وارد اتاق شدم. پنج تن از اساتید ممتحن پشت میز رنگ و رو رفته‌ای نشسته بودند و پرونده ام را که شامل ریز نمرات دوران تحصیلات دانشگاهی‌ام، زندگینامه علمی و چند توصیه‌نامه بود ورق می‌زدند. بعضی از آنها نیز مرا برانداز می‌کردند. برای یک لحظه حس کردم کوزه‌ای سفالی متعلق به هزاره‌های پیشینم که در پشت ویترین یک عتیقه فروشی قرار گرفته‌ام و چند باستان‌شناس مرا با ذره‌بین نظاره می‌کنند. از من دو سؤال علمی پرسیدند که نتوانستم جواب دهم. سپس راجع به این که آیا ازدواج کرده‌ام، شغلی دارم، کدام استادان دانشکده را از قبل می‌شناسم، نظر من راجع به دانشگاه آنها چیست، آیا قصد ادامه تحصیل در خارج از ناکجاآباد دارم و ... پرسیدند که البته، مثل دایی جان خدا بیامرزم که آدم خوشبینی بود، با دیدی مثبت به آنها پاسخ دادم. از من پرسیدند که تو دوست داری چه گرایشی بخوانی. مِن و مِنی کردم و گفتم: اول آنچه شما صلاح بدانید و دوم گرایش دوره ارشدم؛ چرا که مطمئناً شما بهتر می‌توانید استعداد مرا شناسایی کنید. ناخودآگاه یاد حکایت بادمجان و ناصرالدین شاه افتادم. سؤال کردند با چه کسی دوست داری کار کنی. گفتم: این افتخاری برای من است که با یکی از اعضای هیئت علمی این دانشگاه کار کنم و برایم مهم نیست این فرد چه کسی باشد. حتماً همه خوبند که دانشگاه به آنها اجازه پذیرش دانشجو داده است. پرسیدند آیا دوست داری جایی در خارج از ناکجاآباد درس بخوانی؟ گفتم: خیر، زیرا یکی از استادان می‌گوید که اینجا از خیلی از دانشگاه‌های ینگه دنیا بهتر است. از طرف دیگر، چرا باید مغزمان را در اختیار خارجی‌ها بگذاریم؟ ... گویا آنها از پاسخ‌های من خیلی خوششان آمده بود، زیرا یکی از دوستانم که از نظر علمی در همه چیز بر من سر بود را انتخاب نکردند و در عوض مرا برگزیدند.

 

ترم اول

بامداد نسیم خنکی می‌وزید. کلاس ساعت هشت صبح شروع شد. من و سه دانشجوی دکتری دیگر در کلاس نشسته بودیم. استاد مثل همیشه بسیار شیک، با لباس‌های اتو زده و کفش‌های واکس زده، سر وقت به کلاس وارد شد و پشت تریبون نشست و شروع به تدریس کرد. مشهور است که مقالات او را دانشجویانش می‌نویسند و خودش نه تنها از محتوای آنها خبر ندارد بلکه نمی‌تواند حتی یک کلمه از عنوان یکی از مقالاتش را بگوید. از همان‌هایی که خودش هیچ کار پژوهشی نمی‌کند، ولی مدام از کارهای تحقیقی دیگران ایراد می‌گیرد. دانشجوها می‌گویند که او دیگر عتیقه شده است، اما نظر من این است که او عتیقه شناس است و دانشجویان نخبه‌ای که مقاله‌های خوب و زیادی می‌نویسند را در تور می‌اندازد!

چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دوستم به من نزدیک شد و در گوشم گفت: «من این مطلب را سه بار دیگر از همین استاد شنیده ام. یک بار در سال آخر کارشناسی و دو بار هم در دو درس کارشناسی ارشد» و هر دو با هم پوزخندی زدیم. دوستم گفت: «باید کاری کنم و حالِ او را بگیرم.» هنوز سخنش تمام نشده بود که دستش را بلند کرد و سؤالی جدی از استاد پرسید. استاد از جایش بلند شد، چند قدم جلو رفت، دوباره برگشت، عینکش را با انگشت سبابه به چشمانش چسباند، دستش را در جیب شلوارش فرو برد و رو به من کرد و گفت: «شما چه فکر می‌کنید؟» و آب دهانش را قورت داد. مضطرب شدم و با لکنت گفتم: «نمی‌دانم استاد.» گفت: «ندانستن مهم نیست. این که هیچ تلاشی برای یافتن جواب نکنید بد است. دانشجو باید دائم در حال کار باشد. همه‌ی شما به عنوان پروژه کلاسی تا هفته‌ی دیگر فرصت دارید که جواب آن را تایپ شده به من تحویل دهید.» همین طور که صحبت می‌کرد جدی‌تر می‌شد و به تدریج باورش می‌شد که یک عالِم دهر است. گفت: «نمره‌ای هم برای آن در نظر می‌گیرم. راستی آیا مسائل جلسه‌ی قبل را حل کرده‌اید؟» سخنش تمام نشده بود که هر یک از ما همانطور که دهانمان از تعجب باز مانده بود، حل مسائل خود را به وی تحویل دادیم. اما می‌دانستیم که آنها را تصحیح نکرده و نخوانده در سطل بازیافت کاغذهای اتاقش می‌اندازد. در ادامه با ژستی حق به جانب به پشت تریبون برگشت و جزوه‌گویی خود را دنبال کرد. ما هم شروع به نوشتن کردیم، جزوه‌ای که بوی کهنگی می‌داد چرا که مربوط به چندین سال پیش بود؛ زمانی که خودش به عنوان دانشجو آن را می‌خواند. همه به دوستم چپ چپ نگاه کردیم. از بغل به او تنه‌ای زدم و گفتم: «چه کارش داشتی!» گفت: «نمی‌دانم به این آدم بی‌سواد چه طوری مدرک دکتری (و بدتر از آن دانشجوی دکتری) داده‌اند. مطمئنم که دکترایش قلابی است!» نمی‌دانم چرا به یاد دایی جان خدابیامرزم افتادم. اصلاً این درس خواندن در دوره دکتری باعث شده بود که من مدام از آن خدابیامرز یاد کنم. دوست نداشتم فکر کنم که استادم بی‌سواد است. دوست داشتم به همه چیز با دید مثبت نگاه کنم. به قول قدیمی‌ها بچه‌ی حلال‌زاده به داییش می‌رود. حالا دیگر به ضرب‌المثل‌ها هم شک کرده بودم!


ترم دوم

برف همه جا را سفیدپوش کرده بود و دیگر اثری از آن گلهای آشنا نبود. واقعیت این است که بعضی از استادها مثل گل هستند، ناز و دوست داشتنی. از همان اول به نظرت آشنا می‌آیند و هیچ وقت نسبت به آنها احساس غریبه بودن نمی‌کنی. حیف که استادها هم بهاری دارند و پاییزی. کلاسم ساعت ده صبح شروع شد. این درس فقط برای من ارائه شده است تا در آن با آخرین تحقیقات روز آشنا گردم و به مرزهای دانش نزدیک شوم. می‌گویند زمانی استادِ این درس دانشجویانی را که با تأخیر به کلاس می‌رسیدند به اتاق درس راه نمی‌داد و برای آنها غیبت رد می‌کرد. اخیراً هم در شروع ترم لیوان آبی به کلاس می‌برد و تلفن همراه هر کس را که به صدا در آید می‌گیرد و در آن می‌اندازد تا بسوزد و درس عبرتی برای بقیه باشد که همیشه تلفن همراه خود را در کلاس خاموش کنند. بیست دقیقه از ساعت ١٠ گذشته بود که استاد خرامان خرامان از دور ظاهر شد. به من که نزدیک گردید غرغرکنان در و دیوار سالن دانشکده را خطاب قرار داد و گفت: «عجب ترافیکی! توی این مملکت همه اتومبیل دارند» بعد رو به من کرد و گفت: «از حالا به بعد کلاس موقعی که من می‌رسم شروع می شود... خوب امروز باید چه کار کنیم؟ آیا آن چه را که باید سمینار بدهی آماده کرده‌ای؟» جواب دادم: «بله استاد» گفت: «برو پای تخته و شروع کن.» دست‌نوشته‌هایم را برداشتم و به پای تخته رفتم.

استاد مثل همیشه خسته به نظر می‌رسید. چند بار دهان‌دره کرد. هنوز عناوین درس را روی تخته سیاه ننوشته بودم که تلفن همراهش زنگ زد. گوشی را برداشت و پس از گفتگویی ساده گفت: «یک کار فوری برایم پیش آمده است، می‌روم و زود برمی‌گردم. شما به کارتان ادامه دهید و خلاصه درس را بنویسید. وقتی برگشتم کار شما را از روی تخته سیاه چک خواهم کرد.» هنوز سخنش تمام نشده بود که از کلاس بیرون رفت. به قول قدیمی‌ها «علی ماند و حوضش!». چون می‌دانستم که این استاد با کسی شوخی ندارد، به ارائه‌ی درس در قالب سمینار برای در و دیوار خالی کلاس ادامه دادم. ساعت یک ربع به یازده بود که تخته سیاه پر شد. همان جا پشت تریبون کلاس نشستم و منتظر شدم تا استاد بیاید.
ساعت یازده و نیم شد. علف زیر پایم سبز شد ولی استاد نیامد. جرأت تماس با استاد را نداشتم. می‌خواستم بی‌خیال شوم و از کلاس بیرون روم اما می‌ترسیدم استاد برای چک کردن نوشته های من برگردد. مستخدمی داشتیم که بین کلاسها می‌آمد تا تخته‌ها را پاک کند. از او خواهش کردم که این کار را نکند. او را به جان دایی خدابیامرزش قسم دادم. به خرجش نرفت. گفت: «حقوق می گیرم که اینجا تمیز باشد. می‌دانی ساعت چند از خانه بیرون زده‌ام که سر وقت اینجا باشم؟ خروسخوان صبح باید از خانه بیرون بیایم. سه تا اتوبوس عوض می‌کنم و کلی پیاده‌روی می‌کنم تا به اینجا برسم. نه آقا، بدون کار نمی‌توان پول گرفت.» بی‌خیال شدم و از کلاس بیرون رفتم. با خودم گفتم: بعد از دو ماه که از شروع ترم می‌گذرد، هنوز دست مبارک استاد به گچ نخورده است! نمی‌دانم چه کسی این سنگ که «دانشجوی دکتری باید خودش کار کند» را در چاه انداخته است. می‌گویند استادان قدیم استخوان‌دار بودند؛ خدایشان بیامرزد!

 

دوره‌ی پژوهشی

امروز، اول هفته بود. اینترنت خوابگاه مثل همیشه کند بود. به دانشکده آمدم و مقاله‌ی مورد نظرم را از اینترنت گرفتم ولی چاپگر خراب بود. به آزمایشگاه رفتم. آزمایشگاه بسته بود. از مسئول آن که یکی از استادان خوش اخلاق دانشکده است خواهش کردم کلید را به من بدهد. گفت: «چه کنم تا نام من هم به عنوان یکی از نویسندگان در مقاله ظاهر شود؟!» و ادامه داد «نزدیک بازنشستگیم و با این ریش سفیدم بدجوری گیر کرده‌ام. اوضاع عوض شده است. هر چه می‌خواهم، برای به دست آوردنش باید مقاله رو کنم. اگر چیزی هم نخواهم باز هم دانشگاه مقاله از من می‌خواهد.» گفتم: «متأسفم این را می‌شنوم. امیدوارم در پروژه دیگری بتوانم از حضور شما استفاده کنم» و سپس آن جا را ترک کردم. به طبقه‌ی سوم ساختمان رفتم تا سری به اتاق استاد راهنمایم بزنم. درب اتاق مانند اکثر اوقات قفل بود. می‌گویند بیش از آن که در دانشگاه حاضر باشد در شرکت خصوصی‌اش حضور و فعالیت دارد. به حیاط دانشکده رفتم و روی یک صندلی نشستم تا هوایی بخورم که یکی از نوابیغ (یعنی دانشجویانی که مثل کنه به آدم می‌چسبند، دائم سؤال می‌پرسند و خودشان را اینشتین تصور می‌کنند) به طرفم آمد و با سوالهایش مغزم را له کرد. بعد از یک ساعت کلنجار رفتن توانستم از دستش بگریزم و مثل جمجمه تلوتلوخوران به کتابخانه بروم. متأسف شدم زیرا تاریخ اکثر مجله‌ها مربوط به پارسال یا سال قبل از آن بود. از متصدی کتابخانه سراغ کتابی را گرفتم. گفت که دانشجویی یک سال پیش آن را امانت گرفته است و متأسفانه مدت‌ها است که به دانشگاه نیامده است زیرا به شهر خود رفته است و به تجارت مشغول است، بارش را حسابی بسته است: اتومبیل، منزل ویلایی و ... به تماسهای استاد راهنمایش که آدم دلسوزی است هم پاسخ نمی‌دهد. در این میان، با گفتگوی بلند دو نفر در کتابخانه، که باید محیط ساکتی باشد، اعصابم به هم ریخت. از کتابخانه خارج شدم. آهسته از جلوی اتاق یکی از استادان خوب دانشکده گذشتم تا مرا نبیند، زیرا به خاطر توان بالا و علاقه‌اش به کارهای پژوهشی و نیز اعتمادش به توانایی‌های علمی‌ام هر بار که مرا می‌بیند پیشنهاد یک کار مشترک می‌دهد. متأسفانه از ترس استاد راهنمایم که قدرت پذیرش جایگاه علمی او را ندارد، جرأت کار کردن با وی را ندارم. به بخش چاپ و تکثیر برای گرفتن کپی مقاله‌ای که دیروز به آنها داده بودم رفتم. چراغ‌ها روشن ولی درب اتاق بسته بود. کلافه شده بودم؛ واقعاً که هر چه سنگ است به پای لنگ است. به خوابگاه برگشتم. درب اتاق را قفل و کتابهایم را دورم پهن کردم، سوپی روی بار گذاشتم و شروع به خواندن آنها کردم تا همه چیز را فراموش کنم.

 

نگارش مقاله

مقاله‌ام را هشت ماه پیش تمام کردم. شش ماه ممتد، بدون خواب و استراحت روی آن کار کرده بودم و زحمت زیادی برایش کشیده بودم. از یافتن سؤال تحقیقی گرفته تا انجام آزمایش‌ها و محاسبات و آماده‌سازی مقاله، همه را به تنهایی انجام داده بودم. فکر می‌کنم در نهایت مقاله خوبی از کار در آمد. استاد راهنمایم کوچکترین کمکی به من نکرد! همیشه از دادن وقت ملاقات طفره رفت. برای حل هیچ یک از مشکلاتی که ضمن تحقیق با آن روبرو شدم، مرا راهنمایی نکرد زیرا از موضوع تحقیق دور بود. چند بار نیز با کلی‌گویی و معرفی چند مرجع بی‌فایده مرا از سر خودش باز کرد. مقاله‌ام که تمام شد با چند تن از دوستانم در مورد نحوه‌ی ارسال آن به مجلات پژوهشی مشورت کردم. یکی از آنها گفت: «چرا اسم استادت روی مقاله نیست؟» گفتم: «خوب معلوم است زیرا او هیچ نقشی در آن نداشته است.» گفت: «باید اسمش را اضافه کنی و گرنه دلخور می‌شود. نه تنها آن را به عنوان مقاله‌ی مستخرج از رساله‌ات نمی‌پذیرد، بلکه موقع دفاع از طریق داوران به تو گیر می‌دهد و حتی ممکن است دفاعت را قبول نکند. حتی یک بار استادی به خاطر این که دانشجویی نام او را بعد از نام خودش در مقاله آورده بود، قشقرقی به پا کرد و ...». رعشه‌ای بر اندامم افتاد، نگران شدم و اسم استاد را به عنوان نویسنده‌ی اول به مقاله اضافه کردم. بعد از چند روز استاد را پیدا کردم و علی‌رغم میل باطنی‌ام مقاله را برای بررسی به او دادم.

امروز استاد بعد از ٨ ماه و بعد از پیغام و پسغام‌های بیشمار مقاله‌ام را به من برگرداند. باورنکردنی بود. جز پنج مورد حذف و اضافه کردن نقطه، پرانتز و ... هیچ کار دیگری روی مقاله‌ام نکرده بود. اثری از نکته یا اشکال علمی دیده نمی‌شد. خبری از نقد و بررسی مقاله نبود. در آخر صفحه هم نوشته بود حتماً آن را به یک مجله‌ی ISI بفرستید. سرم تیر کشید و چشمانم سیاهی رفت. به دیوار تکیه دادم و دوباره به مقاله نگاه کردم. نه، چیز بیشتری وجود نداشت. بعد از هشت ماه مقاله‌ام مانند نان بیات شده بود و مهم‌تر از آن این که شور و هیجانم فروکش کرده بود. این جا بود که تصمیم گرفتم دوره دکتریم را با هر کیفیت ممکن هر چه زودتر تمام کنم و راحت شوم.


دفاع از رساله

استاد راهنمایم با دیدن چهار مقاله‌ی مشترکم با وی با برگزاری جلسه دفاعم موافقت کرد. ساعت ١١ صبح، این جلسه با حضور داوران، استاد راهنما، استاد مشاور، دانشجویان و دوستانم شروع شد. عطر دسته گلی که خانواده‌ام برای جلسه تدارک دیده بودند، همه جا را پر کرده بود. کمی اضطراب داشتم. ضمن توضیح پایان‌نامه‌ام نگاهی نیز به داوران می‌انداختم. یکی از آنها تقریباً از اول جلسه چشمانش بسته بود و دیگری ضمن خوش و بش با استاد راهنما به صحبت‌های من گوش نمی‌داد. با خود گفتم «خوب البته آنها قبلاً رساله را خوانده‌اند و بنابراین از دوباره شنیدن آن بی‌نیازند.» بعد از یک ساعت، صحبتم تمام شد. بلافاصله شیرینی و آب میوه را پخش کردند. شنیده بودم این کار باعث افزایش قندخون، شادابی و نهایتاً پرسیدن سؤال‌های آسان می‌شد! بعد از پذیرایی، نوبت به سؤالهای داوران رسید. اولین داور خارج از دانشگاه، همان که خواب بود، گفت: «رساله، خیلی خوب نوشته شده است» و سپس سؤالی پرسید که به همه نشان داد نه تنها رساله را نخوانده است بلکه نسبت به موضوع هم بیگانه است. با اشاره‌ی زیرکانه دوستان با تجربه، پرت بودن سؤال را به روی خود نیاوردم و در عوض به کلی‌گویی پرداختم و سعی کردم خود را از زیر سؤالهای نامربوط دیگر او خارج کنم. دومین داور که خود را در کشور صاحبنظر می‌پندارد و تا قبل از آن که دانشجویان دکتری‌اش برایش مقاله بیافرینند به طور متوسط در هر هفت سال یک مقاله آن هم از نوع سطح پایین چاپ کرده بود، تکیه‌ای به صندلی داد و دستش را روی پشتی صندلی‌اش انداخت و با تبختر گفت رساله پر از غلط است و شروع به ذکر غلط‌های املایی و اشکالات ویرایشی کرد. در پایان هم گفت که شما باید دقت کنید و فارسی را پاس بدارید. من هم تشکر کردم و متعهد شدم همه‌ی اشکالات را رفع کنم. اما متأسفانه خبری از سؤالهای علمی و پرسش‌های بنیادین که ناظر به کارهای نو و ابداعات رساله باشد در میان نبود. سؤالهای بقیه‌ی داوران هم از همین نوع بود. در پایان با کف زدن حضار، چهار سال کار علمی من، بدون ارزیابی دقیق نتایج و بررسی پیامدهای آن تأیید شد. اکنون به جمع دکاتیر پیوسته‌ام، نمی‌دانم شاید هم یکی مثل استاد راهنمایم شده باشم.

... پاییز است. امشب باد شدیدی در حال وزیدن است. برگ درختان که زرد و خشک شده در حال ریختن است. احساس می‌کنم خودم هم زرد شده‌ام. به نظر غریبه می‌آیم؛ حتی با خودم. از این که خود را در آیینه ببینم وحشت دارم. می‌ترسم وقتی تصویرم را در آیینه می‌بینم بفهمم که دیگر حتی یک کوزه سفالی بی‌ارزش هم نیستم. شاید خواهرزاده‌هایم روزی در مصاحبه‌ای برای ورود به دوره‌ی دکتری از من یاد کنند و بگویند: دایی‌جان خدابیامرز به همه چیز مثبت نگاه می‌کرد. دوست نداشت علمش را به خارجی‌ها بدهد، می‌خواست بماند تا به وطنش خدمت کند. روحش شاد!

موافقين ۲ مخالفين ۰ ۹۸/۰۵/۱۳
حسین زارع

نظرات (۱)

سلام. جالب بود جناب آقای زارع.

پاسخ:
سلام. ممنون از اینکه نظر دادید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی